نهم، دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، چهاردهم ، روز پانزدهم
یک هفته وقفه افتاد در نوشتنم.
این مدت فکرم مشغول خیلی چیزها بود. چیزهایی که مدتها ازش غافل بودم.......
فکر کردم و فکر کردم......دیدم چقدر از خودم بودن فاصله دارم. از خود خودم بودن. دیدم چه لازم است نقابها را بردارم. نقابهای باطنی و ظاهری. بردارم و بی پرده خودم باشم.
فکر کردم وقتش رسیده خود خود خودم را آنچنان که هستم با عیبهایش با نقص هایش با نداشته هایش با کاستی ها و زشتی هایش دوست داشته باشم. یادم افتاد سراپا عیب هم نیستم. یادم افتاد من همینم که هستم ظاهرم و باطنم دشمنی کردن با چیزی که امروز هستم چیزی را عوض نمی کند و خستگی و دلمردگی می آورد. باید آشتی کنم با خودم. خودم را در آغوش بگیرم مثل بچه نوزادی کوچک ناتوان و لایق دوست داشتن و محبت. یادم افتاد کمی با خودم مهربان باشم خودم را بپذیرم. یادم افتاد چه کم عاشقم و حیف که چه کم دیگران را عاشق خودم کرده ام..............
راه گم کرده و سالها در بیراهه بوده ام امروز خوشحالم که انگار دارم بر می گردم به تعادل. از جاده گمشده دارم می آیم به جاده اصلی.